ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست