شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

کوله‌بار غربت

در کوله‌بار غربتم یک دل
از روزهای واپسین مانده‌ست
عباس‌های تشنه‌لب رفتند
لب‌تشنه مَشکی بر زمین مانده‌ست

من بودم و او بود و گمنامی
نامش چه بود؟ انگار یادم نیست
بر شانه‌های سنگی دیوار
نام تو ای عاشق‌ترین، مانده‌ست

مثل نسیم صبح نخلستان
سرشار از زخم و سکوت و صبر
رفتید، اما در دلِ هر چاه
یک سینه آواز حزین مانده‌ست:

«رفتیم اگر نامهربان بودیم»
رفتند اما مهربان بودند
«رفتیم اگر بار گران» آری
بار گرانی بر زمین مانده‌ست

بر شانهٔ خونین‌تان، یاران!
یک بار دیگر بوسه خواهم زد
برشانهٔ خونین‌تان عطرِ
تابوت‌های یاسمین مانده‌ست

زآنان برای ما چه می‌ماند؟
یک کوله‌بار از خاطرات سبز
از من ولی یک چشمِ بارانی
تنها همین، تنها همین مانده‌ست