با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم