باز شد پنجرۀ روشنی از فصل حضور
فصل سرسبز دعا، فصل شکوفایی نور
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
ای ماه، ای چراغ فروزان راه من
ای آشنای زمزمه و اشک و آه من
افسوس که این فرصت کوتاه گذشت
عمر آمد از آن راه و از این راه گذشت
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت