صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده