او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند