او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را