حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را