غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را