عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی