رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی