او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی