عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
دارد به دل صلابت کوه شکیب را
از لحظهای که بوسه زده زخم سیب را
قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرّحمان بخوان پیغمبرانه
بعد از سه روز جسم عزیزش کفن نداشت
یوسفترین شهید خدا پیرهن نداشت
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
در قبلهگه راز فرود آمد ماه
یا زادگه علی بود بیتالله
با سر رسیدهای! بگو از پیکری كه نیست
از مصحف ورقورق و پرپری كه نیست
شانههای زخمیاش را هیچكس باور نداشت
بار غربت را كسی از روی دوشش برنداشت
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!