گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت