اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
سلام! ای سلام خدا بر سلامت!
درود! ای کلام الهی، کلامت!
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را