خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن