یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید