آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
این عطر دلانگیز که از راه رسیده
بخشیده طراوات به دل و نور به دیده
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی