روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید