دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
مانند گردنبند دورِ گردن دختر
مرگ اين چنين زيباست، از اين نيز زيباتر
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری