بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته