بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید