روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید