ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی میکند
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی میکند