پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست