پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى