او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده