نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم