همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده