میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست