روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود