ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز