دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم