قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
روایتی نو بخوان دوباره صدای مانای روزگاران
بخوان و طوفان بهپا کن آری به لهجۀ باد و لحن باران
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست