ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
و خانهها، همه، هر جا، خراب خواهد شد
در آسمان و زمین، انقلاب خواهد شد
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت