باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم