اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
سبز همچون سرو حتی در زمستان ایستادم
کوهم و محکم میان باد و طوفان ایستادم
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است
یوسفی رفتهست، آری وضع کنعان، روشن است