باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
دل در حرم تو خویش را گم کردهست
یعنی عوض گریه تبسم کردهست
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست