نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
نبی به تارک ما تاج افتخار گذاشت
برای امت خود فخر و اقتدار گذاشت
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
در ماه خدا که فصل ایمان باشد
باید دل عاشقان، گلافشان باشد