برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
سپیدهدم که هنگام نماز است
درِ رحمت به روی خلق باز است
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
گر به اخلاص، رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم