بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطرهها ناگهان در آتش سوخت
درختان در آتش، خیابان در آتش
خبر ترسناک است: میدان در آتش
طلوع ناگهانها، زیر آوار
غروب قهرمانها، زیر آوار
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم