نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
نبی به تارک ما تاج افتخار گذاشت
برای امت خود فخر و اقتدار گذاشت
کربلا
شهر قصههای دور نیست
رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
در ماه خدا که فصل ایمان باشد
باید دل عاشقان، گلافشان باشد