باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست