بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
سرتاسر عمرتان به تردید گذشت
عمری که به پوشاندن خورشید گذشت
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
دارد از جایی بشارتهای پنهان میدهد
بیشتر نهج البلاغه بوی قرآن میدهد
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین