سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
چه ابرها که خسیساند و دشت خشکیدهست
و قرنهاست گلی در زمین نروییدهست
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
نمازی خواندهام در بارش یکریز ترتیلش
فدای عطر حوّل حالنای سال تحویلش