چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
خم میشوم تا گامهایت را ببوسم
بگذار مادر جای پایت را ببوسم
دارد از جایی بشارتهای پنهان میدهد
بیشتر نهج البلاغه بوی قرآن میدهد
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
یک دختر آفرید و عجب محشر آفرید
حق هرچه آفرید از این دختر آفرید
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین
ای شکوهت فراتر از باور
ای مقامت فراتر از ادراک
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت