تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
دلت را داغها در بر کشیدند
به خون و خاک و خاکستر کشیدند
گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
دریغ است در آرزو ماندن ما
خوشا از لب او، فراخواندن ما
چه صبحی؟ چه شامی؟ زمان از تو میگفت
چه جغرافیایی؟ جهان از تو میگفت
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
بخوان از سورۀ احساس و غیرت
بگو از مرد میدان مرد ملت
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چقدر این روزهای سرد سخت است
و پیدا کردن همدرد سخت است
سپیداران نشانی سرخ دارند
همیشه آرمانی سرخ دارند
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
افقهای باز و کرانهای تازه
زمینهای نو، آسمانهای تازه
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست