تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
دلت را داغها در بر کشیدند
به خون و خاک و خاکستر کشیدند
گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
بخوان از سورۀ احساس و غیرت
بگو از مرد میدان مرد ملت
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چقدر این روزهای سرد سخت است
و پیدا کردن همدرد سخت است
سپیداران نشانی سرخ دارند
همیشه آرمانی سرخ دارند
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
دلت زخمی دلت آتشفشان بود
نگاهت آسمان بود، آسمان بود
سفر کردند سرداران عاشق
به روی شانۀ یاران عاشق
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار