شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

ای تماشایی‌ترین خورشید

ظهر عاشورا زمان دست از جان شستنت
آب‌ها دیگر نیاوردند تاب دیدنت

چشمۀ نوش لبت می‌سوخت از هُرم عطش
هم لبانت خشک بود از تشنگی، هم گلشنت

آب می‌گرید برای لعل عطشانت هنوز
خاک می‌نالد برای جسم بی‌پیراهنت...

آسمان لرزید آن ساعت که طفلت حلقه کرد
دست‌های کوچک خود را به دور گردنت...

ای تماشایی‌ترین خورشید، عالم زنده شد
بر ستیغ نیزه از آوای قرآن خواندنت...