شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

کُلُّ مَنْ عَلَیهْا فان

نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهان‌بان و هم جهان‌بين اوست

چون پرستد تن گران، او را؟
چه شناسد روان و جان، او را؟...

از درونش چو بوى جان يابند
بى‌زبانان همه زبان يابند...

در رهش خوانده عاشقان بر جان
آيۀ «کُلُّ مَنْ عَلَیهْا فان»...

عقل آلوده از پى ديدار
«اَرِنى» گوى گشته موسى‌وار...

نقش‌بند برون گل‌ها اوست
نقش‌دان درون دل‌ها اوست...

تو جفا کرده او وفا با تو
او وفادارتر ز ما با تو...

هرکه شد نيست، باشد او را هست
هرکه افتد ز پاى، گيرد دست

دست‌گير است بى‌کسان را او
نپذيرد چو ما خسان را او

زآن‌که پاک است، پاک را خواهد
عالمُ الغيب، خاک را خواهد...

او ز تو داند آنچه در دل توست
زآن‌که او خالق دل و، گل توست...
    
علم او عقل را چراغ‌افروز
حِلم او طبع را گناه‌آموز

گرنه حلمش بدى هميشه پناه
بنده کى زَهره داشتى به گناه؟...